تصویر نوشته
زمان تخمینی مطالعه:

پاندمی کنونی (کووید-۱۹) تأملی مجدد پیرامون سهل‌انگاری از منظر بیوپولیتیکی در رویارویی با دانش زیست‌شناسی را ایجاب می‌کند. بن وودارد، نویسندهٔ این مقاله، تاریخچهٔ زیست‌شناسی را از نظرگاه تازه‌ای در تناسب با فلسفهٔ قاره‌ای و تئوری مد نظر قرار می‌دهد تا بتواند به علوم زیستی جایگاه مناسبشان را اعطاء کند. وی در این مقاله در رابطه با هرآن‌چه که فلسفهٔ زیست می‌بایست انجام دهد بحث می‌کند و به طریقی کاملاً موشکافانه پیچیدگی علیّت را هنگامی که به حیطهٔ جهان ارگانیک وارد می‌شود و تلاقی آن در شبکه‌های بزرگ‌تر را مورد کاوش قرار می‌دهد.

فرم‌های گیاهی، یک نمای خیالی. اثر مارگارت واتس-هیوز، پیگمان روی شیشه، زمان ناشناس. موزه و گالری هنری کیوارتوا کسل. ولز.

چگونه فلسفه، زیست‌شناسی را از یاد برد؟ (۱۸۵۹-۱۹۲۰)

در آغاز قرن نوزدهم، علم زیست‌شناسی رسماً به‌عنوان دانشی به منظور مطالعهٔ سیستمی کمیت‌های اساسی موجودات زنده به جای دسته‌بندی صرف آن‌ها پدیدار شد. فلسفهٔ قاره‌ای مؤکداً تاریخچهٔ نظری زیست‌شناسی را بیش از اندازه ساده تلقی می‌کند تا به جایی که به‌طور مشهودی در واکنش به پاندمی کنونی نیز این مسئله عیان است. برای حل این مسئله،مرور تاریخچه‌ای مختصر مورد نیاز است. زمینه‌های نظری و منابع مربوط به زیست‌شناسی بسیار گسترده‌اند، تا بدان‌جا که چهار کانون را می‌توان از دههٔ ابتدایی قرن نوزدهم به بعد از یک‌دیگر متمایز ساخت: غایت، کارکرد، نیرو و فرم.

زیستن از نظرگاه انسان‌شناسی، در قامت هدف‌مندی یا غایت‌گرایی تعریف می‌شود و مطالعهٔ حیات به عنوان یک پدیده، تنها از طریق معانی مکانیکی محض قابل فهم نیست. مباحثات متعددی در مورد این شیوهٔ نگرش وجود داشته که در طی آن ذاتی‌نگری و اپی‌ژنزیس رو در روی هم قرار می‌گیرند و یا یک موجود زندهٔ از پیش برنامه‌ریزی‌شده (که بر اساس نقشه‌ای بازنمایی می‌شود) و یا این که بیش‌تر تحت تأثیر عوامل خارجی است. کانت و بلومنباخ از چهره‌های اصلی این کانون نظری هستند.

در رابطه با کارکرد، این گروه را که اغلب فیزیولوژیست‌ها و جانورشناسان تشکیل می‌دهند، درک حیات را همچون شبکه‌ای از ظرفیت‌ها در نظر می‌گیرند. قلب یک پمپ است، ماهیچه‌ها شبیه سیستمی پیچیده از اهرم‌ها و قرقره‌ها هستند و مثال‌هایی از این دست. موجودات زنده و اجزای آن‌ها، بنابر از آن‌چه که انجام می‌دهند، تعریف می‌شوند. موجودات زنده را می‌توان به صورت مکانیکی در نظر گرفت، با وجود این تنها از طریق ظرفیت‌های کاری و قدرت بقا مورد قضاوت قرار می‌گیرند. کلاود برنارد و ژرژ کوویه در این کانون نظری جای می‌گیرند.

از نظرگاه نیروها، موجودات زنده حاصل، و/یا حامل‌های نیروهای ارگانیسم‌های زندهٔ خاصی (در مورد زیست‌گرایی) هستند و یا این که تظاهرات پیچیده‌ای‌اند از نیروهایی که در جهان غیرارگانیک (مواد شیمیایی، الکتریسیته و مانند این‌ها) رخ می‌دهند. هردر، شلینگ و بسیاری دیگر در این کانون جای می‌گیرند.

و در نهایت، کانون فرم مختص به ریخت‌شناس‌ها و جنین‌شناس‌هاست که فرم‌های درونی یا بین گونه‌ای و یا بین حوزه‌های ارگانیک و غیرارگانیک (مارپیچ در یک گرداب، ساقهٔ تاک و یک پوسته) را مورد مطالعه قرار می‌دهند. گوته و سنت هیلاری در این کانون نظری قرار می‌گیرند.

همگی این کانون‌های نظری تا میانهٔ قرن نوزدهم، در زمینه‌های پژوهش‌های علمی و فلسفی به میزان برابر فعال بودند، تا این که در دههٔ پایانی قرن نوزدهم، علوم به شیوهٔ نظام‌مندتری متمایز شدند و فلسفه و علم به آرامی از یک‌دیگر فاصله گرفتند. چنان‌که ویلیام ویول، تاریخ‌نگار علم جمله‌ای مشهور ذکر کرده است که

«داروین سفرش را به عنوان یک طبیعت‌گرا آغاز کرد و در بازگشت در قامت یک دانشمند آن را به پایان برد».

چهره‌هایی که نقشی محوری در تاریخ زیست‌شناسی داشته‌اند، کسانی هستند که یا یکی از کانون‌های نظری مورد اشاره را دچار تغییر ساختاری کرده‌اند (اغلب به سبب روش‌شناختی و یا از طریق فن‌آوری) و یا که مفاهیمی نوین را در میانهٔ کانون‌های نظری مختلف ابداع کرده‌اند. برای مثال، لامارک که به واسطهٔ نظریهٔ وراثت فراژنی (که طبق این نظریه عادات و کنش‌ها توانایی تغییر در فرد را دارند و این ویژگی‌ها می‌توانند به نسل‌های بعدی منتقل شوند) شناخته می‌شود، درک مبتنی بر غایت حیات را با درک کارکردی ادغام کرد** (موجوداتی زنده آن‌چیزی هستند که انجام می‌دهند، آن‌چیزی هستند که ساختار خود را دچار تغییر می‌کنند، این تغییرات به نوادگانشان منتقل می‌شوند). از دیگر سو، داروین، دست به تکوین‌سازی نظریهٔ **کارکردی در رابطه با یک ویژگی ریخت‌شناسی زد (تغییرات کوچک در فرم بر کارکرد تأثیر می‌گذارند؛ کارکردها مستقیماً موجب تغییر در فرم نمی‌شوند، اما بر سازگاری و در نتیجه بقا تأثیرگذارند). از نظر لامارک هدف‌مندی مستقیماً کارکرد و باقی موارد را تعیین می‌کند، در حالی که از نظر داروین، کارکرد تنها تعیین‌کنندهٔ این مسئله است که کدام فرم قابلیت بقا در طی دوران‌های زمانی طولانی را داراست.

چنان‌که استفان ج. گالد دائماً به ما یادآوری می‌کرده، آنچه در رابطه با نظر داروین متفاوت و بحث‌انگیز بوده، این واقعیت نبوده که گونه‌ها تغییر ماهیت می‌دهند بلکه نکته این است که تصادف نقشی مرکزی در این تغییر ماهیت ایفا می‌کرده است. پس از انتشار کتاب «آغاز گونه‌ها» در سال ۱۸۵۹، هم‌چنان این سؤال برقرار است که اغلب مردم انتخاب طبیعی را گیج‌کننده دریافتند؛ مسئله حول چیزهایی که تغییر ماهیت می‌دادند نبود، بلکه سؤال این بود که این انتخاب‌ها چگونه‌اند و دقیقاً کدام تغییر انتخاب می‌شود، در حالی که هیچ نقشهٔ مکارانه یا هدفی وجود نداشته است؟

جولیان هاکسلیِ زیست‌شناس این برههٔ زمانی پس از ۱۸۵۰ را «کسوف داروینیسم» نامید، اما این نه به تنهایی کمک‌کننده بود نه کاملاً دقیق. از یک سو، چندین پژوهش‌گر طی این بازهٔ زمانی سعی در به اثبات رساندن این‌ نظریه یا اقلاً ارتقای نظریات داروین داشتند. برای مثال، او. سی. مارش مناطق عاری از سکنه را برای یافتن استخوان‌های دایناسورها پاک‌سازی می‌کرد (گاهی با دینامیت) تا در رقابت با ای. دی. کوپِ نئولامارکی شکاف‌های موجود در بایگانی‌های فسیل را پر کند.

از دیگر سو، تصویر یک کسوف می‌تواند حاکی از آن باشد که نظریهٔ داروین «از ابتدا صحیح» بوده است، بدین‌گونه که این نظریه صرفاً مورد چشم‌پوشی یا بی‌توجهی قرار گرفت. تنها حقیقت واقعی در رابطه با این نظریه، انکار نسبتاً گسترده‌ای بود که در مورد اتکای داروین به تصادفاتِ تغییرات کوچک در بازه‌های زمانی طولانی رخ داد، که منتج به تمایل مجدد به بازگشت هدف‌مندی در پیکرهٔ زیست‌شناسی شد.

هیچ اقدامی برجسته‌تر از تبارنمایی در رحم نبوده است (نظریه‌ای که مدعی است توسعهٔ نمو فرد، نمو گونه‌ها را تکرار می‌کند)، که در فرمولی معروف تحت عنوان «هستی‌زایی، تبارزایی را تبارنمایی می‌کند» خلاصه می‌شود. نظریات نیرو و فرم مفهومی غیرخطی از تبارزایی را به دست می‌دهند (نیروها یا اشکال طی گونه‌ها تکرار شده‌اند و مواردی مثل ضرورت وجود یک بال یا استفاده از جریان‌های الکتریکی برای حرکت ماهیچه‌ها حاصل شده‌اند). اما کسانی که راه داروین را در پیش گرفتند، تمایل داشتند که بتوانند به گونه‌ای خطی یا پیشرو از تبارزایی دست بیابند و این ادعا که تکرار تبارهای قبلی منجر به گونه‌های آینده می‌شود، توسعه بیابد (دوباره بازگشت به ویژگی‌های حاصلهٔ لامارک).

اما زمانی که گذشت زمانِ بسیار، انتقال تصادفی داروینی را ممکن می‌سازد (گرچه تا حدودی قابل درک نیست)، چنان گذشتی از زمان، مسئله‌ای را برای طرفداران نظریهٔ تبارزایی به اثبات رساند — زمان بیش‌تر منجر به گام‌های بیش‌تری برای تکرار شدن می‌شود، با این‌حال زمان بلوغ فرد به همان میزان قبل باقی می‌ماند. طرفداران نظریهٔ تبارزایی خطی به این دستاورد رسیدند که مدل انتخاب خود را تولید کنند — برخی از مراحل نمو می‌بایست شتاب می‌یافت، برخی باید کندتر می‌شد، در عین حال برخی از این مراحل می‌بایست حذف می‌شدند تا فضای کافی برای ویژگی‌های حاصلهٔ جدید فراهم آید. این اقدام صرفاً یک نظریه‌پردازی تک‌مقصودهٔ بی‌حساب و کتاب نبود (چرا که موجودات زنده به‌طور غیریک‌نواخت با جهش‌های ناگهانی و گاهی همراه با تأخیر توسعه می‌یابند)، اما اصرار بر این‌که این دستاورد (به‌عنوان جایگزین پیچیدگی تصادفی) در دل حیات نه از منظر زیستی قابل دفاع بود و نه این که داروینی محسوب می‌شد.

کاوش در فاز بعدی تاریخچهٔ نظری زیست‌شناسی از طریق زیر و رو کردن خودخوانده به دست فلسفهٔ آنگلو-امریکایی (فلسفهٔ تحلیلی) که وام‌گرفته از خواستگاه فرانسوی و آلمانی‌اش است به اندازهٔ بازنویسی گذشته‌نگر تاریخچهٔ زیست‌شناسی از طریق این زیر و رو شدنپیچیده‌تر شده است.

فرم‌های گیاهی، یک نمای خیالی. اثر مارگارت واتس-هیوز، پیگمان روی شیشه، زمان ناشناس. موزه و گالری هنری کیوارتوا کسل. ولز.

سنتز سامان‌داده (۱۹۲۰-۱۹۵۰)

هاکسلی، همان فردی که عبارت کسوف داروینی را ابداع کرد، ادعا کرد که اردوگاه‌های ستیزه‌گر علم زیست‌شناسی نهایتاً در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به یک‌دیگر پیوستند. دسته‌هایی که در جست‌وجو بودند به دو گروه بیومتریشن‌ها (زیست‌سنج‌ها -م) (گالتون، پیرسون و ولدون) و جهش‌گراها (ده وریز، باتسان، پونت). تاریخ‌نگاری هاکسلی مدعی است که گروه اول داروینی‌ بوده و در تلاش برای اثبات آثار انتخاب طبیعی از طریق آمار بودند، در حالی که گروه دوم پژوهش‌های مغفول‌ماندهٔ مندل را مجدداً کشف کردند و این‌گونه می‌اندیشیدند که تکامل از طریق جهش و از طریق تغییرات ناگهانی در فرم حاصل می‌شود. به‌طور کلی راوی این تاریخچه این‌گونه در نظر می‌داشت که بیومتریشن‌ها داروینی‌های «تام» بود (در حالی که نبودند) و جهش‌گراها ضدداروینی‌های اصیل بودند (در حالی که نبودند).

برای مثال، بیومتریشن‌ها عمیقاً تحت تأثیر اصلاح نژادی بودند (برنامه‌های زاد و ولد انتخابی در مقیاس کلان) و آرزو داشتند که تکامل انسان را به آهستگی به سمت ویژگی‌های فیزیکی، ذهنی و اخلاقی مطلوب هدایت کنند. رهیافت ساختاری برنامهٔ پژوهشی بیومتزیشن‌ها شرح و تفصیل انتخاب طبیعی از طریق روابط آماری و اعمال نظریات فیزیکی بر توارث بود (چنان‌که علم ژنتیک می‌تواند در یک توزیع استاندارد با استفاده از ترسیم منحنی زنگوله‌ای نه‌چندان معروفی توصیف شود). این مسئله‌ نشان می‌دهد که یک مدل کم‌ارزش از انتخاب طبیعی چگونه کار می‌کند، نه این که چرا کار می‌کند. اندیشهٔ «پیشرفت» اصلاح نژاد می‌بایست بر کنش‌های «ما» (در واقع انسان‌های سفیدپوست) با توجه به داده‌ها اعمال می‌شد.

نظریهٔ فوق‌الذکر تبارزایی در طی این دوره از میان نرفت ولی صرفاً از گونه‌ها به سمت اندام‌ها، مرحلهٔ نهایی حوزهٔ مطالعهٔ ذهن — توسعهٔ ذهنی فرهنگ یا گونه‌ها که تکرار شده تا تبدیل به آگاهی فرد شود — بازآرایی شد (جهان مغروقِ ج. گ. بالارد کاربستی خیالی در این مورد است، که حتی توسط گالد تحت چنین نامی یاد شده است). از نظر بیومتریشن‌ها این امکان دور از ذهن نیست — کسانی که در رابطه با علت‌های تکامل لاادری بودند — که وقوع یک فانتزی تماماً انسانی، شدنی باشد.

جهش‌گراها برخلاف آنچه ادعا می‌شد کم‌تر ضدداروینی بوند، با این‌وجود آن‌ها ترجیح می‌دادند که در پی یافتن مکانیسم‌های مناسبت‌تری در قیاس با انتخاب طبیعی باشند که آن‌ها را به سمت ابداع توصیف اولیهٔ علم ژنتیک رهنمون کند. جهش‌های ناگهانی بزرگ یا جهش‌های ساده به‌نظر می‌رسید که تنها اتفاقی رخ می‌دهند، زمانی که فردی تغییرات تناوبی ظریف (جریان ژن) را در تنوع‌ها نادیده می‌گیرد.

چنان‌چه بیومتریشن‌ها ادعای داروین در مورد کارکردگرایی را گسترش می‌دادند تا بتوانند به مقیاسی قابل اندازه‌گیری در میان تمام جمعیت برسند، جهش‌گراها تشکیک‌های داروین پیرامون حد و مرزهای ریخت‌شناختی گونه‌ها و تنوع‌های گونه‌ها را پیچیده‌تر ساختند؛ و یا این‌که به چه صورت تغییرات کوچک موجب الگوهای ساختاری بزرگ‌تری می‌شود که در نهایت منجر به تغییرات غیرقابل پیش‌بینی در فرم می‌گردد؟

مایهٔ تأسف است که تقدیس داروین و والا بردن اختیارات زیست‌شناسی موجب فراموشی چنین اختلاف‌های اندکی شده است. کتاب «تکامل چیست؟» ارنست مایر نمونه‌ای نمادین از چنین تطهیرهای گذشته‌نگر است. مایر داروین را یک «متفکر جمعیت» می‌نامد، با این‌که داروین کم‌تر از این عبارت استفاده می‌کند و تنها زمانی از بهره می‌جوید که در قالب جامعه‌شناسی یا ریخت‌شناسی (به تأسی از مالتوس) سخن می‌گوید و نمی‌خواهد مفهومی زیستی را در مورد گونه‌ها وضع کند.

افسانهٔ واقعی این است که این اردوگاه‌های رزم‌جو توسط کارهای فیشر، هالدین و رایت به اتحاد رسیدند. با وجود این، حتی یک تورق سریع این مسئله‌ را آشکار خواهد کرد که تنها اتحادی کوچک شکل گرفته بود، چنان‌که برخی هم‌چنان به مدل‌سازی آماری ارتباط‌ها تکیه می‌کردند (فیشر) در حالی که باقی افراد در تلاش برای جای دادن مجدد علیت در زیست‌شناسی بودند (رایت). تفاوت میان این جایگاه‌ها را می‌توان به صورت عبارات امروزی‌تر یعنی ریزفرگشت و درشت‌فرگشت در نظر گرفت. در حالی اردوگاه «ریز» ژنتیک را پذیرفت، این تنها «بهترین» درک آماری بود، و زمانی اردوگاه «درشت» مدل‌سازی آن را برگماشت، پیچیدگی هندسی آن مورد نیاز بود (این که گونه‌ها چگونه حرکت، زاد و ولد و رفتار می‌کنند). داوکینز مثالی از مورد اول و گالد تجسم مورد بعدی است.

به نظر می‌رسید پیشرفت در شیمی مولکولی و کشف دی‌ان‌ای با وجود شکاف‌های موجود، روایت سنتز را تأیید می‌کند. کم‌کم استنتاج علّی رایت به حاشیه رفت و هم‌زمان مدل‌های فیشر در مورد انتخاب طبیعی مورد اقبال بیش‌تری قرار گرفت.

تاریخچه‌های تحلیلی زیست‌شناسیِ به نگارش درآمده از ریشه‌های نظری داروینیسم و نقش سازندهٔ فلسفه در رشد زیست‌شناسی غافل مانده‌اند. نظریات جایگزین و حتی نظریات تکمیلی ارائه‌شده در ارتباط با نظریهٔ داروین، هم‌چون زیست‌گرایی، اغلب مورد تردید قرار گرفته و حذف شدند، گویی که مسیر منتهی به تکامل داروینی بکر و یک‌دست بوده است. بیش‌تر تلاش‌ها برای بحث پیرامون درشت‌فرگشت، همچون کارهای ایوا جابلونکا، همچنان متهم به واپس‌گرایی اپی‌ژنیتیکی می‌شوند.

در مکتب قاره‌ای، در دیگرسو، حیات‌گرایی به‌طور فزاینده‌ای به عنوان نشانی از ناآگاهی سازنده پیرامون چیستی حیات در نظر گرفته می‌شد (برگسون و کانگییم)، یا این‌که به‌عنوان گروه نیروی حیات تحت موردی از انواع فرآیندهای سازمندسازی تفسیر شد (سیموندون، دلوز و وایتهد). پس از فجایع به‌بار آمدهٔ حاصل از مدرنیته (که به‌نژادی در آن هیچ نقشی نداشت)، حیات به عنوان یک مفهوم، بدل به موردی تجربی، پدیدارشناختی و اگزیستانسیالیستی شد. زیست‌شناسی به تهدیدی در دست حکومت‌ها تبدیل شد، جنبه‌ای از دانش که برآمده از خود حیات بود، برابر خود آن قد علم کرده است (معروف است که تکبر ورزیدن ابهام‌گوییِ تدافعی است).

امروز تا چه اندازه، این واقعیت، حاصل از جداسازی سازمان‌بندی‌شدهٔ علوم انسانی از سایر علوم است؟ در میانهٔ دههٔ ابتدایی قرن نوزدهم، دانشگاه‌ها مجدداً ساختاربندی شدند و علوم انسانی و علوم طبیعی نه تنها از یک‌دیگر جدا شده بلکه مسیرهای انشعابی بیش‌تری را پیمودند، اما دیری نپایید که مشخص شد محدودیت هر حوزهٔ علمیِ دیگری وابسته به حوزه‌ای دیگر است. علوم انسانی دست به محدودسازی جداسازی خود از سایر علوم کرد (برای مثال این ادعا که نباید ذهن را به ماده یا فرهنگ را به رقابت گونه‌ای تقلیل داد)؛ اگرچه علوم فیزیکی شاهد چنین توجهاتی در پی اثبات یا طرح‌ریزی بود (اخلاقیات همراه با گسترش علوم پس از این واقعیت، بن‌بستی در انجام تحقیقات نبود).

با این‌حال، تفکیک مسیرها به صورت کلی انجام نگرفت. چه آن‌که کسی موافق یا مخالف جایگاه فلسفی برگسون باشد، «تکامل خلاق» بررسی مهمی را در مورد جهان کسوف‌گرفتهٔ داروینی ارائه می‌دهد. شرح رویر بر دشواری‌های معرفت‌شناختیِ پایان‌شناسی عمیقاً توسط زیست‌شناسی و فیزیک دریافت شد. دست‌آوردهای نظری ده‌آرسی تامپسون پیرامون ریخت‌شناسی از طریق مطالعات زیستی-ریاضی برای ساختارگرایی و نظریهٔ فاجعهٔ رنه تام الهام‌بخش بود.

آیا عاری از معنی است که سی. اچ. وادینگتون (که پا جا پای تامپسون و رایت گذاشته بود) به کمونیسم بپیوندد و گالد با نژادپرستی مبارزه کند، در حالی که صبغهٔ اردوگاه جهش‌گرایی از جهت سیاسی رادیکال‌تر بود؟ و در عین حال در اندیشهٔ قاره‌ای، رشته‌های حاشیه‌ای‌ترِ اندیشهٔ زیستی (بقایای رسته‌های پایان‌شناسی و حیات‌گرایی ماهیت‌گرایانه) که به حوزه‌های فلسفهٔ حیات الهام می‌بخشند برای دفاع در مقابل بیوپولیتیک تصدیق شدند. یا این‌که، بدتر از آن، حیات در دل خویش به دوران پیش از مدرنیتهٔ خود در قالبی حباب‌گون و نامعین از پایان‌شناسی بازگشت.

نمای خیالی از زیر و بمی یکتا. اثر مارگارت واتس-هیوز، پیگمان روی شیشه، زمان ناشناس. موزه و گالری هنری کیوارتوا کسل. ولز.

فلسفهٔ زیست و بیوپولیتیک (۱۹۶۰ تا به امروز)

در آثار فوکو اشاره‌های بسیار اندکی به داروین شده است. در حالی که فرانسه زمان بیش‌تری نسبت به دیگر مناطق به نولامارکینیسم روی خوش نشان داد، هم‌چنان ایالت‌گزینی شگفت‌آوری در تبارشناسی فوکو به چشم می‌خورد. تأکید وی بر کوویه، نشان از نوعی تکبر ملی یا یک آتویسم واپسگرایانه دارد (یا هر دوی آن‌ها، آن‌گونه که نیکولاس جاردین به حساب می‌آورد). در نتیجه ما با موقعیتی عجیب مواجهیم که فلسفهٔ زیست برگسون، که در حدود نیم قرن پیش از آثار فوکو منتشر شده، امروزی‌تر است.

چنان‌چه امروزه اظهار داشته می‌شود، تاریخچه‌های تحلیلی زیست‌شناسی محدودیت‌های مشابهی را ارائه می‌دهند، هرچند با علل متفاوت — تاریخچه‌های جدیدتر به نگارش درآمده کم‌تر و کم‌تر از جهت مفهومی نسبت به هم انشقاق دارند، اما در یافته‌های روش‌شناختی و فن‌آوری دارای تفاوت‌های عمیق‌تری هستند. کنایه‌آمیز به‌نظر می‌رسد که این واقعیت ناشی از یک مفهوم قریب و محبوب برای ردهٔ جهش‌گرا/ساختارگرا از مجزاسازی است. چنان‌چه وادینگتون به آن باور دارد، ویژگی‌های ژنتیکی یا وراثتی به‌صورت هموار نسل به نسل منتقل نمی‌شوند، بلکه از پهنه‌ای انتقال می‌یابند که بازخورد در سطح درشت در این مسیر باریکه‌ها، دست‌اندازها و برآمدگی‌هایی را جا انداخته است. اگر اثبات توارثِ گالتون یک دستگاه پلینکومانند را به کار گیرد، آن‌گاه نظریهٔ وادینگتون یک ماشین پین‌بال را سر هم‌بندی می‌کند که مداوماً تکرار می‌شود اما ژنتیک را از طریق مکانیسم‌هایی که در مقیاس بزرگ‌تر عمل می‌کنند، به بیراهه می‌برد. این مسأله سنتز داروین پیرامون کارکرد و ریخت‌شناسی را رد نمی‌کند، اما نشان می‌دهد که مورد آخر چگونه مورد قبلی را از طرق آشوب‌ناکی به عقب می‌راند.

در تأمل پیرامون پاندمی، این پهنه از تأثیرات درشت نقشی محوری در فهم این که چگونه چنین اتفاقی شکل می‌گیرد، بازی می‌کند (چگونه گسترش می‌یابد، در کجا باقی می‌ماند، چرخهٔ حیات آن و از این دست). ناگفته پیداست که این مسأله در اهداف متقابل مدل‌سازی آماری نیست (این‌که چه تعداد بیمارند، چه تعداد آلوده شده‌اند، چه تعداد ناقلند، چه تعداد بهبود یافته‌اند و غیره) اما زمانی که هرکسی دیگری را باخبر می‌سازد، آن‌ها یک نظرگاه صفحهٔ نمایش تقسیم‌شده را از پاندمی ایجاد می‌کنند.

خطر بیوپولیتیک، یقیناً از میان بردن این نظرگاه‌ها تحت لوای مداخلهٔ سیاسی است، اما این مسئله‌ نمی‌تواند (برخلاف نظر آگامبن) با اقدام‌های احتیاطی به نام سلامت عمومی از میان برود. با این وجود بسیاری از فلاسفهٔ پیرو فوکو (یا پیرو یک تصویر مشخص از اندیشه‌های وی)، می‌پندارند که ما در جهانی در حال انقراض زیست می‌کنیم و ساده‌لوح خواهیم بود اگر به زندگی «بی‌پرده» یا «عریان» باور داشته باشیم. اما به نظر می‌رسد آن‌ها از یاد برده‌اند که ویروس نیازی به ایمان ندارند — و به تنها چیزی که نیاز دارند یک میزبان است.

اما این قانع‌کننده نیست که در مقابل محرابی غیرانسانی زانو بزنیم، و همچون یک فعال محیط آن را ستایش کنیم، یک ویروس میمونی دستکاری‌شده در مقیاس جهانی یا همچون یک پدیدهٔ کاملاً غیرقابل پیش‌بینی (یک قوی سیاه یا یک قوی بی‌رنگ). گمان‌هایی بهتر و بدتر و ساختارهایی وجود دارند که موفقیت ویروسی را سبب شوند، البته اگر مستقیماً موجب آن نشوند — نظام‌های سلامت با بودجهٔ اندک، مسکن ناکافی، توزیع عرضهٔ نامرغوب، کارخانه‌های دام‌های از نظر ژنتیکی همگن که به صحراها حمله‌ور می‌شوند. میزان و شکل این‌ها می‌بایست در مراقبه با چشمان باز قرار گیرند و برای عمل در این زمینه هراسی از جانب زندگی عریان وجود ندارد اما برای تضمین امکان حیات آینده و هر فرمی از اجتماعی بودن چنین وسواسی نیاز است.

صدالبته که این‌گونه انتزاعات می‌توانند هنگام واگذاری تاریخچهٔ زیستی و واقعیت در مقابل حیات مورد استفاده قرار گیرند («کسی به فکر اقتصاد نیست!»)و یا هنگامی که نیمی از مفهوم زیستی با اقتدار علمی ادعاشده به کار رفته باشد (هم‌چون ایمنی‌زایی جمعیت بدون واکسن). اما هیچ‌یک از این‌ها از واقعیت مستتر در پرسش نمی‌کاهند (از زبان نیکولاس نیکولاس جاردین وام می‌گیرم):

«چگونه ویروس می‌تواند باز ایستد؟»

یا

«چگونه می‌تواند مورد جلوگیری قرار گیرد؟»

این مسئله همهٔ گروه‌های نظری را در سطور بالا به‌ آن‌ها اشاره شد را دعوت می‌کند، کانون‌هایی چون غایت، کارکرد، نیرو و فرم و تاریخچهٔ مشترکشان را دعوت می‌کند به زمان حال، حتی زمانی که آن‌ها در مواردی از ریز و درشت، ژنتیک و اپی‌ژنتیک با برخی از موارد به زعمشان ناعادلانه مخالف به نظر برسند. نبود اقدام‌های پیش‌گیرانه در حقیقت نشان می‌دهد که بیوپولیتیک غیرزیستی همیشه چگونه بوده است و این صرفاً یک بلوف دولتی در زبان موجود زنده بود. بیوپولیتیک سازنده یا پیش‌گیرانه به سادگی (برای اغلب افراد) بسیار گران بود و حالا با حمایت حکمی، می‌تواند به صورت برنامه‌ریزی‌شده‌ای شیطانی ظاهر شود.

هر کار ارزش‌مندی که فلسفهٔ زیست می‌باید انجام دهد (بیش‌تر از تحلیل دقیق تاریخی) این است که پیچیدگی علیت را وقتی که وارد جهان ارگانیک می‌شود و انباشت آن در شبکه‌های بزرگ‌تر را بسیار جدی‌تر مورد کاوش قرار دهد. این اقدام ضروری است اگر که ما بخواهیم از ساده‌سازی زیستی و علومی که ادعاهای واقعی پیرامون پایه‌هایش دارند، اجتناب کنیم. برای جدی گرفتن ماهیت علّی مدل‌های زیستی نباید زیست را به حیات تقلیل داد، اما فهم این که مسخ زیست‌شناسی به جامعه یا هنجار، به نوبهٔ خود، قرنطینه را به کنترل بدل نخواهد کرد. این اقدام تنها در جهت هموار کردن درک مفهوم حیات زیستی و زیستن است که یکی می‌تواند اظهارات علمی نابخردانه پیرامون حیات را با یک «الِ بزرگ» به کار گیرد، یک استراتژی که ظاهراً مخالف همهٔ طرف‌های طیف سیاسی است.

تصویر کاور: جزییات از درون. یک نمای خیالی اثر مارگارت واتس-هیوز، پیگمان روی شیشه، زمان ناشناس. موزه و گالری هنری کیوارتوا کسل. ولز.

منبع: بن وودارد، فلسفهٔ زیستِ مدل‌های اپیدمیولوژی، مجلهٔ استرلکا.

Blog Logo

shosseinib


Published

Image

بازگشت به صفحه اول