فرانسیس بیکن فیلسوف بریتانیایی قرن شانزدهم بود که علاوه بر فلسفه، دستی در حقوق، سیاست و علوم تجربی نیز داشت. وی بهعنوان مبتکر نگرش تجربهگرا در فلسفه و علم شناخته میشود. بیکن در انتقاد به تفکر استقرامحور (که بر سنت ارسطویی بنا نهاده شده بود و در طی دوران پیش از رنسانس، بر تعالیم کلیسایی، بهعنوان یگانه مرجع فکری-الهیاتی اروپایی تأثیر بهسزایی گذاشته بود) این نوع از نگرش را بسط داده بود. با اینکه بیکن در طول حیات خود توانایی خود در درک و تفکر را حاصل تلاش بسیار و سختکوشی میدانست و نه نبوغ خدادادی، از او بهعنوان متفکری درخشان در عرصهٔ فلسفهٔ علم یاد میشود. بیکن مرگ کنایهآمیز و عجیبی داشت. روزی با کالسکه راهی منطقهای مرتفع بود که آزمایشی به ذهنش رسید: آیا برف نیز مانند نمک از فساد گوشت جلوگیری میکند؟ برای انجام آزمایش از کالسکه پیاده شد، از خانهٔ یک روستایی یک مرغ خرید، شکم مرغ را با برف پر کرد و برای نتیجهٔ آزمایش خود منتظر گذر زمان شد. غافل از اینکه گذر زمان اندکی و سرمای برف و ارتفاع، موجب بیماری و مرگ او حتی پیش از بازگشت به خانه میشود.
نکتهای که ذهن مرا مشغول خود کرده بود، اقدام شخصی او در قبال آزمایش نبود. بلکه روشی بود که بهکار گرفت: اولاً به شمّ خود اعتماد کرد - آنگونه که هنوز هم دانشمندانی به این سنت پایبندند و در پژوهشهای خود به دنبال یافتن چیزی نیستند، بلکه بهدنبال یافتن راهی برای اثبات حدسیات خودند -. ثانیاً نگاه شاعرانه وی جالب توجه است؛ برف را مشابه با نمک دید، اینگونه که هر دو از جهت ظاهری مشابه هستند. هر دو از طبیعت برداشت میشوند و هر دو در طبیعت مرده یافت میشوند، اما میتوانند اندامهای زنده را با گذشت زمان سالم نگه دارند. هنوز حتی پس از پایان ترجمهٔ این نوشته این سوال برای من باقی است که آیا یک اثر علمی میتواند مانند یک اثر هنری موجب برانگیختگی ذوق و قریحه گردد و آیا میتواند به خودی خود الهامبخش باشد؟ متناظر فرم و محتوا که جدالی پایانناپذیر در هنر دارند، در علم چیست؟ آیا در طول تاریخ عالمان و دانشمندان همانگونه مورد غضب قدرتها قرار میگرفتند که هنرمندان؟ چه چیزهایی موجب افتراق میان علم، هنر و در نهایت فلسفه میشوند؟ آیا به مانند امروز که علمها در هم آمیخته شدهاند، شاهد روزی خواهیم بود که انسان بر نقص کسب و انباشت دانش خود فائق آید و در آن زمان دیگر از اصطلاح حوزهٔ میانرشتهای صحبت نکنیم و شاهد رویکرد ترکیب علم، هنر و فلسفه بهگونهای تفکیکناپذیر باشیم؟
در سطور این ترجمه، برای برخی از این سوالها سرنخهایی پیدا خواهد شد. این متن، توسط میلنا ایوانوا مدرس گروه تاریخ و فلسفهٔ علم و عضو سابق کالج فیتزویلیام در دانشگاه کمبریج انگلستان نوشته شده است. کلماتی که زیر آنها خط کشیده است، برای مطالعهٔ بیشتر توسط خواننده، به بیرون، لینک یا همان پیوند شدهاند.
در میان دانشمندان سنتی قدیمی وجود دارد که در آن مدلها، تصاویر، نظریهها و آزمایشهای علمی با آثار هنری مقایسه میشوند. به ما گفته شده که نظریهٔ نسبیت آلبرت انیشتین، ساختار دورشتهای مولکولهای DNA و تصاویر ذرات در حال برخورد زیباست و در حقیقت به مثابه آثار هنری است، چرا که در ما پاسخهای زیباییشناسانهای را برمیانگیزند. دانشمندان نیز همچون هنرمندان، به واسطهٔ خلاقیتها، ابداعات و ادراکهای زیباییشناسانهشان مورد ستایش قرار میگیرند. بهعنوان مثال، انیشتین، آلبرت مایکلسون، فیزیکدان امریکایی که به همراه ادوارد مورلی آزمایشی را برای سنجش سرعت زمین نسبت به اتر طراحی کرد را به چشم «هنرمندی در علم» میدید و اذعان میداشت که مایکلسون نه تنها یک آزمایش خوب را ابداع کرد، بلکه میخواست ساختههایش زیبا نیز باشند.
حال چگونه خواهد بود که یک آزمایش زیبا باشد؟ بیایید از یک مثال از آونگ فوکو شروع کنیم. این آزمایش به ما این امکان را میدهد تا سه روش مهم که منجر به زیبایی یک آزمایش میشوند را ترسیم کنیم. در سال ۱۸۵۱، فیزیکدان فرانسوی، لئون فوکو روشی را برای تشریح این مسئله که زمین در طول محورش میچرخد، ابداع کرد. او یک فلز سنگینوزن را از یک ریسمان دراز آویخت که در مرکز گنبد پانتئون ثابت شده بود. زمانی که او این آونگ را به حرکت در میآورد، به آرامی به عقب و جلو تاب میخورد و خطوطی را بر ماسههایی ترسیم میکرد که در زیر آن قرار داشتند. پس از مدت زمانی، مشخص شد که همهٔ آن نقشها، در یک خط واحد نبودند، چرا که زمین در زیر آونگ در حال چرخش بوده است.
به قطع، این آونگ از حیث نظری زیبا بود؛ در صورتی که آن را گونهای از مجسمهٔ متحرک در نظر گیریم، که دارای حرکتی مدهوش کننده، آرام و عقب به جلوست. در واقع، ابزارهایی علمی میتوانند زیبا باشند که در اغلب اوقات نیز چنین اتفاقی میافتد. برای نمونه، گزارشهایی در علم شیمی، منشورها، میکروسکوپها و ساختارهای پیچیدهٔ ایجاد شده در آزمایشگاهها از این موارد هستند. موزهها ابزارها و تجهیزات علمی زیبایی را که در گذشته ساخته شدهاند، نگهداری میکنند، تا بتوانیم از خصیصههای زیباییشناسانهٔ آنها لذت ببریم. پدیدههایی که به طریقی تجربی مورد مطالعه قرار میدهیم نیز میتوانند زیبا باشند (مانند بلورهای سولفات مس، رنگینکمانهای ایجاد شده با منشورها و ساختارهای میکروسکوپی سلولها). اما آنچه که آونگ فوکو را به یک آزمایش زیبا بدل کرده است، بیش از زیبایی بصری آن است. بسیار مهمتر از آن، این آزمایش توانست آثاری از چرخش زمین را نشان دهد، چیزی بااهمیت که پیش از آن اثبات نشده بود؛ فوکو توانست این کار را به روشی هوشمندانه، خیالانگیز و برازنده انجام دهد. آونگ به خودی خود زیبا بود، اما زیبایی غایی آزمایش، ترکیبی از اهمیت و طراحی آن است.
دشوار است که بتوان زیباترین آزمایش علمی را شناسایی کرد، اما یکی از زیباترینهای آنها در زیستشناسی اتفاق افتاد که توسط دانشمندان ژنتیک امریکایی متیو مسلسون و فرانکلین استال برای پردهبرداری از چگونگی همانندسازی DNA طراحی شد. چه چیزی در ارتباط با این آزمایش وجود داشت که آن را زیبا میکرد؟ برای فهم این موضوع، در ابتدا بیایید بر آنچه که آزمایش قرار است انجام دهد تأمل کنیم. این آزمایش تنها چند سال پس از یکی از هیجانانگیزترین پیشرفتهای علمی قرن بیستم اجرا شد، یعنی پس از کشف ساختار مارپیچ دوگانهٔ DNA در سال ۱۹۵۳. با فهم ساختار DNA، سوال بعدی که جامعه علمی باید به آن میپرداخت این بود که «DNA چگونه همانندسازی میشود؟». پیش از این سه فرضیهٔ مختلف مطرح شده بود: ۱. همانندسازی حفاظتی، که طبق آن هر یک از دو رشتهٔ مولکول DNA مادر در رشتهٔ جدید همانندسازی می شود؛ ۲) همانندسازی نیمهمحافظتی، که طبق آن یک رشته از DNA مادر در DNA دختر حفظ میشود (به این دلیل برای رشتههای الگو و تولیدشده، بهترتیب از کلمات مادر و دختر استفاده میشود که در طی تولید مثل در حیوانات، بیشترین تشابه از حیث وجود اندام بین والد زاینده (اغلب مادر) با فرزند دختر اتفاق میافتد -م). ۳) همانندسازی پراکنده، که بر اساس آن، زنجیرههای DNA مادر در فواصل زمانی شکسته شده و بخشهای مادر با بخشهای جدید ترکیب میشوند تا DNA دختر را تشکیل دهند. مسلسون و استال تصمیم گرفتند با طراحی آزمایشی که به طور قاطع بین سه فرضیهٔ پیشنهادی تمایز قائل شده بود، به این سوال پاسخ دهند که همانندسازی DNA چگونه رخ میدهد.
در سال ۱۹۵۸، این دو دانشمند نتایج این آزمایش را منتشر کردند.کاری که آنها برای انتخاب فرضیهٔ صحیح در مورد همانندسازی DNA انجام دادند، تغذیهٔ باکتریها با مواد مغذی حاوی یک ایزوتوپ سنگین نیتروژن بود که در طی متابولیسم به مولکولهای باکتری وارد میشود. آنها با دانستن سرعت تکثیر باکتریها، مواد ژنتیکی را در نسلهای بعدی مورد بررسی قرار دادند. آنها تصمیم گرفتند به جای استفاده از برچسبگذاری رادیواکتیو رشتههای DNA، که در آن زمان رایج بود، از چگالی استفاده کرده و DNA سنگینتر را با استفاده از سانتریفیوژ با گرادیان چگالی از نور جدا کردند. مسلسون و استال با مطالعهٔ نسبتهای DNAهای سبک، سنگین و ترکیبشدهای که به دست آوردند، توانستند فرضیههای همانندسازی حفاظتی و پراکنده را پست سر گذاشته و تأیید کند که DNA در واقع به صورت نیمهحفاظتی همانندسازی میکند.
جنبهٔ دیگری از ارزش زیباییشناسانهٔ این کار، نه فقط آنچیزیست که این پژوهش به ماه آموخت، بلکه چگونگی انجام آن نیز خواهد بود.
یکی از دلایلی که این آزمایش در علم مورد نکوداشت قرار میگیرد این موضوع است که این آزمایش نمونهای از Experimentum crucis یا «آزمایش حیاتی» است. چنین آزمایشهایی مهم هستند چرا که به یک سوال، پاسخی تمامکننده میدهند. معمولاً یک آزمایش، زمانی حیاتی در نظر گرفته میشوند که فرضیهای را در بین موارد بدیل تأیید کرده و در نتیجه، یک عدم توافق را برطرف سازد. در این مورد خاص ذکر شده، این مسئله ناشی از توانایی در ارائهٔ پاسخی تمامکننده به این سوال است که چگونه DNA همانندسازی میکند. از این رو میتوان به آزمایش مسلسون-استال از حیث دست یافتن به امر زیبای خود نگریست. نتایج این آزمایش بهگونهای ارائه میشوند که واضح و سرراست بوده، قاطعانه به نفع یکی از فرضیههای رقیب صحبت کردهاند و جایگزینها را رد کردهاند. ارنست پیتر فیشر، تاریخنگار علم آلمانی، در کتاب خود به نام دیو و دلبر (۱۹۹۹، * این کتاب را با افسانهٔ معروف دیو و دلبر نوشتهٔ گابریل سوزان بربو دوویلنوو اشتباه نگیرید. -م)، بیان میدارد که «آزمایشهای مسلسون-استال برای خود آنها *… ناطق بوده و تمام تفاسیر اضافی را بیفایده میسازد». پس از وی، فردریک لارنس هلمز، در کتاب تاریخ خود مسلسون، استال و همانندسازی DNA (۲۰۰۱)، اینگونه استدلال میکند که سادگی و وضوح نتیجه باعث میشود که این آزمایش به راحتی، حتی برای دانشآموزان نیز قابل ارائه باشد و به عنوان یک آزمایشِ شاهد، برای آموزش علوم مورد استفاده قرار گیرد.
موارد بالا بر آنچه که آزمایش مسلسون-استال انجام داد، یعنی اهمیت نتایج آن تمرکز دارند، اما جنبهٔ دیگری از ارزش زیباییشناسانهٔ آن، نه تنها چیزیست که این پژوهش به ما آموخت، بلکه نحوهٔ انجام آن است، چنان که نقد بعدی به نحوهٔ طراحی آن میپردازد. آزمایش مسلسون-استال دارای طراحی ظریف و درخوری است که برای هدفی که برای دستیابی به آن در نظر گرفته شده بود، مناسب بوده است. نحوهٔ پیروی از روش استدلال در پس ماهیت آزمایشی توسط آنها، زیبایی مبتکرانه طرحی را که ایجاد کردهاند آشکار میسازد. با ساختن مادهٔ ژنتیکی که در ابتدا سنگین بود و سپس سبک شده بود، مسلسون و استال توانستند وزن DNA را در نسلهای بعدی استخراج و اندازهگیری کنند. این ایده است که طراحی آنها را بدیع و ظریف میکند و در ادامه باعث میشود که از مواد و روشهای بهینه برای انجام کار استفاده کنند. به این ترتیب، آزمایش سادهٔ آنها تفکر نوآورانه و خلاقانهای را در هم ریخته و با ارائهٔ آنچه این آزمایش زیبا برای انجام آن طراحی شده بود، با تصمیمگیری قاطع که کدام فرضیه درست است، شایسته بودن خود را اظهار میدارد.
نظر به اینکه زیبایی آزمایشها در دل ظرافت و سادگی طراحی، معناداری نتایج و نحوهٔ تفکر خلاقیتآمیز طراحان آنها نهفته است، میخواهم ایدههایی زیباییشناختی را مد نظر قرار دهم که به آزمایشهای امروزی در علم رسیدهاند.
ناگفته عدم تقارن میان آزمایشهای یک قرن پیش و امروز پیداست. آزمایشهای گذشته همچون آزمایش مسلسون-استال، اغلب تنها چند دانشمند در یک اتاق، تجهیزات نسبتاً ارزانقیمتی و نتایجی را شامل میشدند که مورد آخر عموماً بدون نیاز به کارهای تفسیری طولانی قابل درک یا ارائه بودند. اما امروز آزمایشها نسبتاً متفاوت بهنظر میرسند. برای مثال آزمایشهای CERN در برخورددهندهٔ هادرونی بزرگ (LHC) در نزدیکی ژنو، در زمانی نهچندان دور یکی از مهمترین اکتشافات در تاریخچهٔ فیزیک ذرات را رقم زد: تشخیص بوزون هیگز که با استفاده از مدل استاندارد پیشبینی شد. این آزمایش از یک سازه (که در گوهنهٔ خود دارای زیبایی است) و تحلیل و تجزیههای دادهٔ شدیداً پیچیده استفاده میبرد؛ این آزمایش حاصل همکاری بین هزاران دانشمند است؛ به گونهای که مرز خود آزمایش، از مرزهای بین کشورها فراتر میرود. با توجه به پیچیدگی و اندازهٔ این موارد، آیا آزمایشهای مقیاس-بالا با آرمانهای زیباییشناختی قبلی تناسبی دارند؟ آیا از جهت زیباییشناختی بیارزش شدهاند و یا هنوز میتوانند نظر به خصیصههای زیباییشناختی مورد دریافت قرار گیرند؟
غیرقابل انکار است که چنین نوعی از آزمایشهای امروزی شدیداً پیچیدهاند: از ابزارآلات مورد استفاده گرفته تا دادههایی که ایجاد میکنند، بهنحوی که میتوانند مغلوب اندازه و نحوهٔ سرهمبندی خود قرار گیرند. با اینحال، شاید هنوز فرصتی برای اختصاص یک ارزش زیباییشناسانهٔ مشابه به آنها وجود داشته باشد، همانگونه که برای آزمایشها از یک قرن پیش وجود داشت. به نظر من، برخلاف پیچیدگی مستور در آزمایشهای مقیاس-بالا، همچنان طراحی و تناسب، سوژهٔ درک زیباییشناختیاند و در ادامهٔ آنها، خلاقیت و اصالتی که در طراحی آزمایش لحاظ شدهاند. این نظر برخلاف این واقعیت است که خلاقیت عیانشونده در طراحی تجربی، حالا بهجای الزاماً یک فرد خاص، به تفکر جمعی یک جامعه نسبت داده میشود و بهینگی و تناسب طراحی در دل پیچیدگی سرهمسازی تجربی و ساختارِ بهکارگرفته، پنهان میشود.
درک زیبایی در علم، و در هنر، ضرورتاً برای ما بدیهی نخواهد بود.
حتی اگر میتوانستیم ادعا کنیم که خصیصههای زیباییشناختی مشابهی در بین سنتهای مختلف تجربی مورد درک قرار میگیرند، باز هم میان آزمایشهای یک قرن پیش و امروز ت تا آن اندازه تفاوت وجود دارد که احتمالاً بتواند ما را به تجدید نظر در مسئلهٔ ادعای تشابه وادار کند. این تفاوت در نحوهٔ رسیدن ما به نتایج تجربی است. همانگونه که قبلاً اشاره شد، یکی از جنبههایی که میتوانیم در آزمایشهای همانندسازی DNA درک کنیم، بیواسطهگری آنهاست: ما میتوانیم نتایج را در یک «رخداد تاریخی منفرد» مشاهده کنیم، همانطور که هلمز اشاره کرد. اینگونه از بیواسطهگری ویژگی بسیاری از آزمایشهای نخستین بود (اگرچه که قطعاً همهٔ آنها نه). بیایید به آزمایشهایی که فیلسوفان طبیعتگرا با پمپ هوا انجام میدادند برگردیم که به آنها اجازه میداد تا پدیدههای زیادی را با ابزاری مطالعه کنند که به تازگی اختراع شده بود و میتوانست هوا را از یک سیلندر استخراج کند.
چنانکه نقاشی یک آزمایش بر روی یک پرنده در پمپ هوایی (۱۷۶۸) اثر جوزف رایت از دِربی به تصویر میکشد، میتوان بلافاصله اثر بر موجود زنده را هنگامی که هوا از سیلندر با استفاده از پمپ هوا خارج میکرد مشاهده کرد، که به نوبهٔ خود واکنشهای گوناگونی را در تماشاگران خود ایجاد میکند، از شیفتگی و هیبت گرفته تا وحشت. به همین ترتیب میتوانیم رنگین کمان را از طریق منشورهای اسحاق نیوتن ببینیم و میتوانیم باندهای مواد ژنتیکی با چگانی سبک، سنگین و متوسط را در آزمایش های مسلسون-استال مشاهده کنیم.
اما آیا زمانی که صحبت از تشخیص ذرات و نیروهای حاضر در یک شتابدهندهٔ ذرات غولپیکر، مانند موارد قابل ردیابی توسط LHC میشود، چیزی بدیهی است؟ آیا شمّی وجود دارد که در پی آن، آزمایشگر نتیجه را در یک «رخداد تاریخی منفرد» دریافت کند؟ آزمایشهای مقیاس-بالا اغلب شامل تجزیه و تحلیلهایی دراز و طویل در رابطه با دادههایی آماری است، پیش از آنکه دانشمندان تجربی بتوانند توافق کنند که آیا آن مجموعهٔ داده، نشاندهندهٔ یک «رخداد» است و اینکه آیا این رخداد به منزلهٔ یک کشف است یا خیر؟ اما این عدم تقارن بین آزمایشهایی با نتایج بلافاصله قابل درک و آنهایی که نتایج آنها شامل تجزیه و تحلیلهای زمانبر است، در حالی که قابل توجه است اما شگفتی آور نیست. این مسئله به سادگی به ما نشان میدهد که درک زیبایی در علم، و در هنر، همیشه خصیصههای زیباییشناختی را در بر نمیگیرد و پاسخ زیباییشناختی لزوماً برای ما بدیهی نخواهد بود. مضاف بر اینها، در حالی که بسیاری از نقاشیها و مجسمهها ممکن است در ما پاسخ زیباییشناختی بدیهی برانگیزد، یقیناً این مسئله ضرورتاً رخ نمیدهد و قطعاً زمانی که آثاری هنری مانند رمانها و قطعات موسیقی (concertos) را مد نظر قرار میدهیم، اتفاق نمیافتند. ما نیاز به صرف زمان و مطالعه در یک رمان کامل و یا یک قطعهٔ موسیقی داریم پیش از آنکه کاملاً بتوانیم به نحوی جامعتر زیبایی و اهمیت زیباییشناختی آن را درک کنیم. همردیف با نتایج بسیاری از آزمایشها، بهویژه موارد بسیار پیچیده، در نهایت درک تأثیر متقابل بین طراحی و معناداری نتیجه است که واکنش زیباییشناختی را برمیانگیزد.
تا اینجا دیدیم که طراحی، بخشی جداییناپذیر از درک زیباییشناختی ما در قبال آزمایشهاست، اما به نظر میرسد که همچنان برای آن آزمایشهایی که کار مهمی انجام دادند ارزش قائلیم: آنهایی که به تأیید یک نظریه یا یک کشف کمک کردند. نکتهٔ آخری که تمایل به مرور دارد چگونگی فهمیدن اهمیت آزمایشهایی است که نتایج باطل تولید میکنند؛ آیا چنین آزمایشهایی نیز میتوانند زیبا باشند؟ هر دو آزمایش ذکر شده در سطور بالا (مسلسون-استال و مایکلسون-مورلی) شدیداً اصیل و ظریف در طراحی خود بودند. در حالی که مورد اول به تأیید سرشت همانندسازی DNA کمک کرد، دومی در آن موردی که برای انجام آن طراحی شده بود چیزی به دست نداد: تداخلسنج با وجود ادامهٔ تلاشها، هرگز رانش اتر را تشخیص نداد. پس آیا آزمایش مایکلستون-مورلی به دلیل ارائهٔ نتایج باطل از زیبابودگی رد صلاحیت شده است؟
استنتاج من اینگونه بود که فهم ما از آنچه که به عنوان یک آزمایش موفق تأیید میگردد، نیاز به این دارد که در ابعاد گستردهتری در مقایسه با تنها یک تأیید سادهٔ یک فرضیه و یا اکتشاف یک ذرهٔ از قبل پیشبینیشده عمل کند. بهعنوان مثال وجود اتر زمانی یک فرض بلامنازع بود، تا اینکه مایکلستون و مورلی آزمایش فوقالعاده دقیق خود را بهکار بردند که حکایت از خلاقیت و تخیل آنها در یک طراحی ظریف داشت. با اینکه معلوم شد چیزی به نام اتر وجود ندارد، اما نتایج باطل آنها باورهای پذیرفتهشده در آن زمان را به چالش کشید و باعث پردهبرداری از رویکرد جدیدی شد. بنابراین آزمایش مایکلستون-مورلی زیباست چرا که ظریفترین راه را برای رسیدن به هدف خود ارائه داد: این دو دانشمند تفکر اصلی و خلاقانهای را به نمایش گذاشتند و یکی از دقیقترین دستگاههای اندازهگیری زمان خود را اختراع کردند و آزمایشی با اهمیت علمی غیرقابل انکار ارائه دادند.
بر خلاف مسلسون و استال که پاسخی همسو با انتظار علمی ارائه دادند، نتایج آزمایشهای مایکلستون-مورلی تفرقهبرانگیز بود. اما این ماهیت متفرقگرِ نتایج آنهاست که باعث شناسایی محدودیتهای دانش ما شد و دری را برای بازدید مجدد و اصلاح در علم فیزیک ما گشود که منجر به پذیرش نظریهٔ نسبیت خاص انیشتین و کنار گذاشتن چارچوب نیوتونی شد. طراحی زیبا بود، سرهمبندی دقیق و اصیل بود و نتایج آن، تفرقهبرانگیز، شگفتآور و هیبتبرانگیز بود. درست مانند بسیاری از آثار هنری که پیشفرضهای اساسی ما را در مورد خودمان و جایگاه ما در جهان به چالش میکشند، آزمایشهای زیبا میتوانند نتایجی را ارائه دهند که ما را وادار به تجدید نظر در فرضیات عملکردیمان میکنند. اهمیت زیباییشناختی آنها به صورت پیچیدهای مربوط به وضعیت فهم ماست و ماهیت متنوع تجربههای زیباییشناختی را به رخ میکشد؛ آنگونه که محصولات علمی و آثار هنری میتوانند آن را تحریک کنند.
تصویر آغازین: طرح اسحاق نیوتن از Experimentum crucis یا آزمایش حیاتی، که در آن نور خورشید با یک دوربین تاریک و دو منشور شکسته میشود و ثابت میکند که از رنگهای رنگینکمان تشکیل شده است. کتابخانه نیو کالج، آکسفورد، MS ۳۶۱/۲، f. 45v © لطفی از طرف سرپرست و محققین نیو کالج، آکسفورد
منبع: