از آغاز پاندمی کووید-۱۹ بر خود واجب میدانستم که تا آنجا که زمان و دانشم به من مجال میدهد، بحران کنونی را از منظر فلسفی مورد کاوش قرار دهم. نوشتن در اینباره توسط فردی چون من یقیناً کاری عبث خواهد بود. لذا پس از مطالعات چندی از مقالات غیرژورنالی به انتخاب سه مقاله بسنده کردم که در مدیوم به ترتیب منتشر شده است:
اولی، تحت عنوان« چرا در دوران آخرالزمانی به هنر متوسل میشویم؟» نوشتهای است کوتاه پیرامون، بحرانهای انسانی، هنر و امید
دومی، تحت عنوان« فلسفهٔ زیستِ مدلهای اپیدمیولوژی» به بررسی موشکافانهٔ رابطهٔ فلسفه و علم زیستشناسی میپردازد.
و مقالهٔ حاضر، سومی، تحت عنوان «بیماری عقل» به بررسی جایگاه سیاست، نقطهنظر ارائهدهندگان آلترناتیوهای وضع موجود و نتیجهگیریای شاعرانه، پیرامون بحران پاندمی کنونی میپردازد.
امیدوارم، آنچه که میخواستم در دل این سه مقاله خارج شود. اول هنر که توان زیستن بدون آن میسر نیست، دوم سیاست و فلسفهٔ سیاست، سوم جایگاه علم.
لازم به توضیح اضافه نیست که دسترسی به مقالههای اول و دوم از طریق کلماتی که در سطور بالا، زیر آنها خط کشیده شده است، میسر است. شاهد حسینی — ۲۷ تیر ۱۳۹۹
یک بیماری در جریان بود؛ و ما را به در خاموشی به زمین میکوبید. حتی زمانی که مردم در جوار یکدیگر بودند، صداهاشان بهطور قابل ملاحظهتری آهسته بود. گویی برای مدتی، جهان بدل به کلیسایی با تشریفات شده بود، در یک سوگواری به گرد هم آمده بودند، جایی که همهٔ ما زمزمه میکردیم و بهنظر میرسید برای هر هوایی به سینههامان میدمیم، تقدیسی قائل بودیم.
شاید این تصویر، آن چیزی است که دانته بهطور کامل تحسینش نمیکرد. برزخ همواره سرشار از فریادهای زوزهآمیز نبود؛ تو گویی سکوتی مرگبار بود، بسیاری در حیرت بودند که چگونه هنوز زیبایی باقی مانده است. طبیعت تا به آن روز اینچنین جادویی بهنظر نمیرسید، نواهای دلچسبش به راحتی به گوش میرسیدند، معصومیتش به وضوح مشهود بود. بهنظر میرسید که جهان حیوانی، آزادی نویی را یافته شده، که ما را وادار به تأمل دربارهٔ جایگاه پست و اساساً آسیبپذیرمان میکرد. همگی ما به بحرانی بشردوستانه تبعید گشتیم، وضعیتهای غیرقابل تمایز از دلهره که حالا در هر کلانشهری رسوخ میکند، هنگامهای که وضعیتهای اقتصادی زندگی به آن مسیر رهنمود شدند که خود را تجدید قوا کنند. اما یک بیماری آن بیرون در جریان بود، آنچنان محرز که غیرقابل انکار بود؛ و «دستور خانهنشینی*» تنها به سکوت الصاق شد: بیگانگی، دورافتادگی. حتی زمانی که شاید بیماری همین حالا در میان ما بوده است، در پی شاهرگهای سیستمهامان، طلسمشده به دست سایر پاندمیهایی که سابقاً انتخاب کردیم که از آنان چشم بپوشیم، طاعونزده به دست غیرانسانبودگی خودمان و شکست در جدی گرفتنِ وضعیتهای پیرامون زیستن، که حیات سیاره را تشکیل میدهند.
آنچه که امروز نظاره میکنیم تماماً ماحصل آن است که چگونه بشریت در قربانگاه ناکامماندهٔ خویش، قربانی شده است. چنانچه پاندمی کووید-۱۹ سراسر جهان را درنوردید، اندک بارقهٔ امیدی وجود داشت که شاید چیزی که انسانیت خوانده میشود، از سایههای تکافتاده بیرون آید. این رویا به همان سرعت که ویروس منتشر میشد، به پایان رسید. در عوض، نیروهای محرکه برای دستیازی به غنائمِ حاصل از پدیدار شدن ناهنجاریهای پسالیبرالی آماده شده بودند. برهانها مهیا میشدند و فنآوریهای کنترلگر هماکنون در حال توسعه هستند. نرمافزارهای ردیابی با استفاده از یک نیروی نظامی فنآوارانه، بینام و نشان و بیهیچ تابعیتی ملی یا دکترینی برای پیشبردش که از آن سخن گوید، توسعه یافتهاند. برای اندک زمانی، آنها در سایههای ناپیدا مورد استفاده قرار میگرفتند، همچون یک داستان علمی-تخیلی به نظارهٔ ما مینشستند، در انتظار به زمین کوبیده شدنمان، چنانچه آنها واقعی بودند، آنگونه که ویروس نیز واقعی بود و در پی هر اندامی از ما، که در آن سکنی گزیند. آنچه که مطلوب آنها بود، بحرانی به اندازهٔ کافی ویرانگر بود تا وضعیتهای ضروریِ احتمالاتی را فراهم سازد. فرمان مقدس لیبرالیسم تصویب شد. و قربانی، آنگونه که در رنج میدیدیمش، تنها با غیبتهای غیرصوری و جسمانی تعریف میشد. آنان به همان اندازه ناپیدا شدند که موجب کشتهشدن آنان شد.
جورجیو آگامبن بر سر بسیاری از نکات از این دست مخالف میورزید. اما تشریحش از وضعیت موجود، ما را به سمت حقیقتی دستیافتنی رهنمون ساخته است. حالی که ماشین جبری لیبرالیسم در آخرین نفسهای سردش به شماره افتاده، عصر جدید، با هنجاری نو که اینک از راه رسیده است: یک تکنو-تئودیسهٔ جهانی. دورانی که در آن بشریت خود بدل به ابژهای قربانیپذیر میشود، هنگامهای که قربانی در پردهافتی از آن، اکنون به تصویر درمیآید، جایی که همگی ما با بطالتی مرعوبکننده رو در رو گشتهایم، جایی که امر والا بهطور اخص موهوم است، جایی که آینده همین حالاست، جایی که فنآوری به ارمغان آورده چنان که تنها چیزی است که شاید بتواند ما را نجات دهد و جایی که شاعرانگی تنها زمانی مفید فایده است که بتوان در وضعیت موجود در جایگاه مقتضی باشد (این کلام بار دیگر ما را به یاد جملهٔ معروف بنیامین میاندازد که «پس از آشوویتس شعر سرودن بربریت است» -م). چنین وضعیتی ضرورتاً همبسته است با تخیل پسا-سیاسی، کنترل تقلیلگرایانهٔ هر نَفَسی که باز میایستد، هر معنایی که بدل به تاوانی خوفناک میشود، واقعیت افزودهٔ شبیهسازیشدهای که در نیروهای نظامی بهمعنی واقعی پیشرفت میکند، حالی که بر کوچکترین تفکیکهای منحصربهفرد و تلقیات تبعیضآمیز اعمال میشود که در نهایت به درون روحهای همهٔ زیستاییِ سیارهای تحت لوای نجاتیافتن حقیقی رسوخ میکند.
بیشک فنآوری توانسته مرزها را در هم نوردد. بهعلاوه این امکان را میدهد که انسانها را در نمودی از تلاطمی لایتناهی به هم پیوند زند، که حقیقتاً فضا و زمان را در هم میپاشاند. اما زمانی که فنآوری بدل به قانون گردد، بر تمامی جنبههای حیات حکمرانی خواهد کرد، و خود را در نقش نیرویی اسطورهای به نمایش میگذارد که از ابرهای آسمانی دستنیافتنی و زودگذر به پایین میآید تا این بشارت را دهد، که تنها راه رهایی است، لذا فنآوری به سادگی اسیر خود کردن را میآموزد، چنان که در کشتن همذاتپنداری در خود، ماهر میشود. این تنها یک فرمان خانهنشینی نیست. و نه حتی توطئهای در کار نیست. تنها یک فاجعه است. این وضعیت، به نوعی یک فرصت است. و بهعبارتی نخستین آزمون واقعی در ابعاد جهانی است تا ببینم که انسانها حقیقتاً میل به سازش دارند.
جیکک چپمنِ هنرمند، در مطالعات ریزبینانهاش، دریافت که چگونه انسان تماماً به گونهای جانوری تقلیل مییابد. اینکه ما ارگانیسمهای منفردی هستیم دیگر یک مسئله نیست. اما اگر این گونهٔ اجتماعی دارای یک جسم باشد، چیزی نخواهد بود که بتوان بدان دست یافت و دریافتش کرد. ما در همهگیری راستینمان به هم متصلایم. از این رو، هر جنبشی نیاز به کنترل دارد، هر انتخابی قابل پیشبینی است، هر قطره و ترشحی رصد میشود، هر اجتماعی نادیده گرفته میشود، هرگونه آلترناتیوی درمان میشود.
شباهتهای این وضعیت با رخداد ۱۱ سپتامبر قابل تأمل است. در حال حاضر به سمت روابطی با ایدههایی از چندین دشمن نامرئی پیش میرویم، دشمنی که میتواند تماماً بر بدنهای در تماسقرارگرفته [با ویروس -م] با بدترین حالات ممکن آسیب وارد کند. چنین خشونتی زیستمحیطی نیز بوده که موجب پدید آمدن وضعیت هراس در خود نیز میشود. چنانکه ناتوانی در تشخیص با قطعیتِ آنانی که دشمنان نامرئی بودند، این شبکه در معرض خطر بالقوه قرار گرفت. اما این جایگاه همواره پرسشبرانگیز باقی ماند. زینپس به عنوان موردی قابل توجه نخواهد بود. دشمن یک «قاتل نامرئی» است، اما این دشمن همچنان در میان ماست. انواعی که نتیجتاً در حقیقت در جنگ با خویشتن است. بازفراخواندن یک حال عزلتنشینانه چنانکه آموختیم از آنان هراس داشته باشیم، آنانی که بیشتر از هرچیزی بدان عشق میورزیم. شاید که تا به امروز در رابطه با پدید آمدن بیوپولیتیک گفته شده است و آنچه که منتهی به تاریخِ دولتهای مدرن میشود. با اینحال یادآوری مسائل مربوط به آن خالی از لطف نیست؛ با وجود نیروی زیستی اعجابانگیز حالات، در میان قدرتمندترین نیروهای مدافع از حقوق ما که برای سرسپردگیهای سیاسیمان نگاشته شدند، در همراهی با توافقات نانوشتهٔ محرمانه پیرامون وضعیتهای جسمانی و روانی ما. حالی که سابق بر این، از دیرباز مورد اهمال قرار میگرفت، اکنون طلایهدار نهایی در ستیز برای حریم شخصی، سلامت بوده و در حال حاضر به بالاترین پیشنهاد فنآورانه فروخته میشود.
اما دیگر چه کسی همچنان از حقوق و جز از حق سخن میگوید ، چه کسانی در سر خویش گفتمان را میپرورانند؟ برآمدن ترامپ ما را به این باور میرساند که هنوز برخی مسائل که سیاست میخوانیمش، میبایست به بحث گذاشته شود، به چالش کشیده شود و بر سر آن مبارزه کرد. ترامپ دیالکتیکی را پدید آورد که از پیش میداند که در آن میتواند پیروز باشد. وی از یک جنگ موهوم شکوه میکند — چنانکه به همان میزان که اشتباه است، ظالمانه نیز است — در مقابل یک دشمن لیبرال که اکنون از میان رفته است. آنگونه که خشم در دالانهای شبکههای اجتماعی پژواکگون منتشر میشود، در حال حاضر کجا جز اینجا (؟)، لذا تودهها بیاعتنا در رابطه با ننوشیدن مایع سفید کننده مینویسند، تلاش میکنند که چیزی بگویند، که همچنین ناامیدی از موضوعات منتشرشده در سطح جهان را آشکار میکند، موضوعاتی که در معرض سوبژهشدگی بیگانگی مکانیکی خویش قرار گرفتهاند و این امید که آنچه که گفته میشود لااقل به قدر ویروس همهگیر شود.
ترامپ در دل هر ادعای سیاسیاش عنصر نوستالژی را جای میدهد. هر فردی که به گذشته مینگرد، با نگاه به پشت سرش ارواحی از سیاستهای گذشته را میبینند، در طول زمان از بابت آنچه از دست دادهاند تأسف میخورند، حالی که تکنو-تئودیسه با سرعت و شتاب بیشتری به جلو گام برمیدارد. گفته میشود که واقعیت از تخیل قویتر است. اما اینک ما در عصر حقیقت علم هستیم — عصری که جدلها بر سر درستی مدلسازی، نیازهای دارویی، جنگ بر سر الگوریتمهای رقابتی، کشمکشهای تکنوکراتها، هنگامهای که نویسندگان، منتقدان، هنرمندان و شاعران به آهستگی در اثیری مجازی محو میشوند و صرفاً به مثابه یک پماد درمانی برای تسکین یک آسیب پاتولوژیک مورد استفاده قرار میگیرند.
هیچ نگاه تراژیکتری برای هنر در هنر منصوب به این تکنو-تئودیسه وجود ندارد که در آن یک عضو کهنهسال «رولینگ استونز» در یک عمارت ایزوله ثابت نشته و بر درام ناپیدایی ضرب «تو نمیتونی همیشه اونچه که میخوای رو به دست بیاری» را میکوبد. و هنگامی که ما سوژهٔ موسیقی هستیم، چه کنایهآمیز و تراژیک است، اینکه گروهی به نام «پلیس» که برای ما دربارهٔ هر نفسی میخواند، گرچه نزدیک به آنان نایستادهایم. اما زمانی که پهپادها هماکنون در حال پروازند، کنترل پلیسی واقعی به صورتی داخلی بدل میشود.
اینک، گناه و شرم باردیگر به عرصهٔ آشنای نیرومندیِ خویش وارد شدهاند. به دست رهبران بیشرم مستقر شدهاند، رهبرانی که خویش را از هر گونه گناه مبرا میسازند، حالی که میدانند که ما کمتر بخشایشگر خواهیم بود وقتی آن گناهها به سمت ما روانه شوند، خاصه که به وادی رفتارها و همدستیهای گذشتهمان وارد شوند، مسئلهٔ شرم به اثبات میرسد که برای شهادت اجباری، دربارهٔ این تراژدی، داشتن فواصل نسبتاً ایمنمان از خطر، غیرقابل چشمپوشی است. و چه کسی بابت وضعیت حیات بر سیّارهٔ زمین شرمسار نیست؟ شرمسار از اینکه ما برای بهبود وضعیت کاری انجام ندادیم؟ اینکه غیر از انزواطلبی نمیتوانیم کمک بیشتری برای بهبود وضعیت انجام دهیم. شرمسار چنانکه به تماشای شمار ادامهدار کشتهشدگان در حالتی دهشتناک و سرفکنده، نشسته بودیم؟ و چه کسی حتی ذرهای آرام نگرفته از اینکه به عنوان کشتهشده گزارش نشدند و مسرور از اینکه یک روز دیگر جان سالم به برده؟ شرمسار از اینکه ما از شمار آنانی نبودیم که در سکوت توسط یک دشمن مخفی کشته شدهاند؟ شاید حتی ما نیز مسری بودهایم؟ ناقلان ناخواسته در مرگ نابههنگام دیگران؟
و کدام نقش ما در جامعه، که چنین ناآماده و بسته به بیماری ظاهر شده است؟ آیا ما باید از این که جامعههامان تا به این اندازه در تخفیف بخشیدن به چنین فجایعی عاجزند، شرمسار باشیم؟ که زندگانیهای ما چنین در دستان شهوت وجودمان گرفتار شده بوده که گویی تنها در رخسار مرگ، همسایهٔ کهنهسال را در مییابیم که به آهستگی در تنهایی مشغول مردنش بوده است؟ آیا ما از حمایت از دولتهایی که در پی سرمایهگذاریهای بیارزششان بر سر تفنگها و بمبها و سایر تسلیحات پرزرقوبرق برای نابودی، که ثابت شده که برای یورش بر زندگی مهیا شدهاند، شرمسار نیستیم؟ یا حتی شرمسار از خرید یک گیاه که به ظاهر یک «خرید غیرضروری» است یا تنها یک پیادهروی طولانی دور از خانهمان؟ و کدام از رهبرانمان، نشان شرمساری از خود نشان داده است، حالی که با مرگ در رقص است در پافشاری کمافیالسابقش با کسب و کارش، غافل از کنشهاشان، حالی که در سراسرای فلاکتِ درونیاتشان هستند، هنگامی که به سوی نمایش آنچه که بشریت بدان نیازمند است؟
اما بیاید فراموش نکنیم که جهان در حال حاضر حتی پیش از «دستور خانهنشینی» در این بحران فعلی، در فرمهایی شبیه به آنها گرفتار بوده ست. از انعقاد حصارهای مربوط به برگزیت، سیاستی آگاهانه برای دربند کردن زندگانی در حال انجام بود و این به حد اعلاء در حفظ نیازهای کاپیتالیسم جهانی و استراتژیهایش برای کنترل زیستایی بشریت از طریق اجبار تودهها برای خواستن خودبهخودی مهار خویشتنشان ظاهر میشود. ویروس وضعیتهایی را فراهم ساخت تا به این استراتژی شتاب بخشد. در نتیجه، این مسئله اتفاقی نیست که پیروزان واقعی، کاپیتالیستها در زمان فاجعه خواهند بود، اکنون شرکتهای فنآوری بزرگ این وظیفه را بر عهده دارند که تمامی ابعاد زندگی را رهبری کنند و همچون همیشه شرکتهای دارویی نیز در این مدخل قرار میگیرند. از آنجا که زندگانی ما به وجودی منفعل تقلیل یافته است، مشخص شده است که هدفِ یک انفعال مصیبتبار، مکانیسمهایی است برای تقویت و سرعت بخشیدن نمایی وضعیت موجود خواهد بود.
و حالا چه سیاستورزی رادیکالی حاضر است؟ آیا بسیاری از ما خواستار چنین اختلالی در سیستم نیستیم — بدون در نظر گرفتن مرگهای ناشی از عفونت گسترده؟ چه بسیاری چیزهایی ما را به مسکوت گذاشتن مسائل فرامیخوانند، تا در مورد الگوهای مصرف خود، در مورد کسانی که منافع تضمین شدهٔ بهتری در وضعیت عدم امنیت غذایی و سلامت دارند، در مورد پاسداری از زمان چنانکه شاید این امکان فراهم شود تا در رابطه با وضعیتهای بهوقوع پیوسته که در نهایت زوال مشترکمان را در پی دارند بیندیشیم، در مورد درخواست ایجاد یک تغییر بنیادی در سبک زندگیمان برای حفظ اقتصاد جهانی (چیزی که آنها غیرممکن مینامندش)، در مورد آموختن احترام به خط قرمزهای مربوط به حریم شخصی و تأمین فضاهای ایمن، در مورد تفکر پیرامون ایدهٔ یک تعیین حقوق کار جهانی بهگونهای که توسط حاکمان قابل دستکاری نباشد و در مورد مهار قدرت فنآوری، که تقریباً همهٔ انواع کار با دقت از راه دور قابل تحویل است، کمتر آگاهانه بیندیشیم؟ حالا ما در این نقطه ایستادهایم. هنوز برخی مسائل کاملاً درست به حساب نمیآیند، درست بهنظر نمیرسند و درست احساس نمیشوند. این مسئله دیدگاه سیاست آزادیبخش پسالیبرالی نیست که بسیاری از رادیکالها در تنهاییِ شبانهٔ خویش رویایش را میبینند. اکنون، طرح این مسئله در واقعیت بسیار دشوارتر از آنچه بهنظر میرسد است که تصور میکردیم. اما این واقعیتی نو نیست. نیچه بسیار پیش فهمیده بود که، اگر شما چیز مهمی برای گفتن داشته باشید، از آن چشمپوشی نخواهید کرد. تفکر رادیکال واقعی همواره تصدیق میشود و به خود بازمیگردد.
شاید که اتوپیا مرده باشد و در خشونت و ویرانیهای بربری قرن بیستم فاسد شده باشد. اما ما در حال ورود به عصر آتوپیاییِ جدیدی هستیم. ایدهٔ آتوپیا در وهلهٔ نخست به سرزمینی نامساعد، بدون مرزبندی و عاری از سکنه ارجاع داده میشود. اینک ما در سرزمینی نامساعد مسکن گزیدهایم — همهٔ بیگانگان را دور نگه داشتهایم، چنان که هر خانهای بدل به یک قربانگاه، زندان، قرنطینهٔ پزشکی و نوانخانه شده است. اما کلمهٔ آتوپیک به لغتنامههای پزشکی نیز اشاره دارد — که آتوپی در پی پاسخ شدید به مادهٔ آلرژیزای معمولی مورد توجه قرار میگیرد. آنچه که همگی ما در آن مشترکیم مسئلهٔ سرایت است. و دیدگاه آتوپیایی که به معنی واقعی فاجعهآمیز است.
ما تا به چه اندازه از عادیسازیِ رویای آتوپیایی به دوریم؟ در جایی که فاصلهگذاری اجتماعی یک امر عادی است، در جایی که تکنولوژی راه حل پیشفرض است، در جایی که اداره و خانه از هم قابل تمایز نیستند و جایی که تنها راه برای تجربهٔ جهان استفاده از سفر مجازی با استفاده از واقعیت افزوده است، در حالی که طبقهٔ مرفه به طریقی لوکس در حال پیادهروی در خیابانهای پاکسازیشدهٔ ونیز هستند، به دلفینها درون شیشههایی که آبشان به تازگی تمیز شده، خیرهاند، پیش از عزیمتشان به سمت پاریس و قدم زدن در لوورِ کاملاً خالی برای دیدن مونا لیزا با منظرهای کاملاً بدون مزاحم.
در نتیجه عشق بدل به انقلابیترین ایده میشود. نه عشق به طریق نوستالژیک هدونیستی دهه شصتی میلادی. نه عشقی که بیقاعده باشد — نه به قدر آن ایده که امکان ظهور دارد، عفونتبار. به هر جهت، دقیقاً، تنها یک کفرگویی برای حقیقت وجود دارد، اگر حقیقت ادعایی تقدیسشده است. لذا نه عشقی که از وی قربانی میخواهد تا راستی خود را به منصهٔ ظهور برساند. بلکه یک عشق که ظرفیت لمس شدن دارد. عشقی که به اعماق نهادینهٔ آنچه که ما را انسان میسازد، میرساند، عشقی که هیچ ماشینی توانایی فهمیدنش را ندارد.
این یک فراخوان برای حضور در برخی جنبشهای اورجی فلش ماب نیست، که هر فضایی عمومی را بدل به نسخهای مشابه باغ لذت دنیوی هیرونیموس بوش میکند. اگرچه بازنمایی آن مسلماً میتواند بیشتر از همهٔ ملالآوریهای آثار کلاسیک هنری، که به طرز زیباشناسانهای، درونیات بورژوای خودستایشگر را برانگیختهاند، الهامبخش باشد. مسئله یافتن عشق در زیر سایهروشنِ تراژدی زمانهٔ نامساعدمان است.
حسب تصادف، چند ماه پیش از شیوع ویروس، یک جفت زاغ سیاه در بیشهزار روبهروی آپارتمانم لانه کردند. پیوسته به تماشایشان مینشستم، حتی زمانی که در آسمان مشغول چرخ زدن بودند، به هر رقیبی که وارد فضای هوایی کمتر آلودهشان میشد حمله میکردند، در حالی که گاهی برای کشتن تعلل میکردند. این پرندگان خاص نه تنها با پیشگویی و بینش همراه بودهاند، بلکه، به عنوان طلایهداران مرگ و پیامآوران ارواح سرگردان نیز شناخته شدهاند. منقار برآمدهٔ سیاهرنگ آنان یادآور ماسکهای ضدطاعون پزشکان قرون وسطاست، که میتواند بهطرز کماثر در خیابانهای تهی و متروک لویاتان ساخته شوند. دو روز پس از آنکه آگامبن تایپ سومین ایدهٔ بحثبرانگیزش را برای پرداختن به این نظم تقدیسشدهٔ جدید، به اتمام رساند، من در بالکنم ایستاده بودم و متوجه شئ سیاه عجیبی در باغچهٔ پایین شدم. پس از دقت، متوجه شدم که لاشهٔ حریصانه خوردهشدهٔ یک تولهروباه بسیار کمسن بوده است. اقدام به دفن حیوان مرده در زیر سطح زمین کردم. همان عصر زاغ سیاه در باغ پیدایش شد، در جستوجو بود و به دنبال چیزی که حسب تصادف گم کرده بود، میگشت. صبح فردای آن روز، جنازه بازگردانده شده بود، فقط اندکی فاسدتر و بیشتر خورده شده. روز و شب بعدی، دقیقاً همان فرآیند دفن و در ادامه ظهور مجدد آن اتفاق افتاد. یکی از پرندهها برگرداندن لاشه را ادامه میداد، تماشا را ادامه میداد، در خاموشی. پس تصمیم گرفتم که لاشه را در فضای باز برای مدتی رها کنم. انسانها شیفتهٔ انتصاب معانی به نمادهای مرگ هستند. چنانچه این بازگرداندن لاشه بازنمایی میکند، با این وجود، هنوز فرصت برای تفسیر باقی است.
* Lock-down
منبع: The Sickness of Reason — The Philosophical Salon. (2020, June 15)